بزرگان نابینا(شوریده شیراز)

شوریده ی شیرازی

حاج محمد تقی فصیح الملک شیرازی،متخلص به شوریده،درسال 1274ه.ق در شهر شیرازتولد یافت.

وی در 7 سالگی بر اثر بیماری آبله چشمانش را از دست داد ودر 9 سالگی پدرش را از دست داد و

 اوتحت سرپرستی خاله اش قرار گرفت.شوریده از کودکی هوش و ذکاوت فراوان و قریحه ی شاعری

داشت.چون در کودکی اعضای خانواده ی خود را از دست داده بود بسیار افسرده و شوریده حال بود

و به همین دلیل تخلص خود را هم شوریده انتخاب کرد.

وی هفده ساله بود که در تهران به دربارناصر الدین شاه قاجار راه یافت و مورد توجه قرار گرفت.

شوریده در جواب ناصر الدین شاه که از او پرسیده بود در چه مواردی از نابینایی خود رنج

می برد،پاسخ داد در سه مورد این درد را با همه ی سنگینی ووحشت آن احساس کرده ام ،

یکی در روزهایی که نامه ای از دوستانم می رسد و کسی نزدم نیست تا آن را برایم بخواند،دیگر

هنگامی که آفریدگارم به من پسر یا دختری می بخشد و من نمی توانم سیمای آنها را ببینم و اینک

که قادر به دیدن سیمای دوستان نیستم.

شوریده شش فرزند داشت که از جمله ی آنان حسین شیفته فصیحی و حسن احسان فصیحی در

سخن وری چیره دست هستند.وی به سال 1345 ه.ق در سن 71 سالگی در گذشت و بنا به

خواسته ی خودش در کنار مزار سعدی به خاک سپرده شد.شوریده شاعری شیرین زبانو

حکیمی خوش بیان،دارای اخلاقی نیک،احساساتی پاک،وطن پرست،بلند نظر،خوش محضر،

با حقیقت و ایمان بود.

از آثار او کلیات دیوانی است در حدود 1500 بیت شعر،شامل چکامه ها،چامه ها،قطعه ها،

مسمط ها،چار پاره ها،ماده تاریخ ها و غیره.

                                                      تنظیم :نیلوفر پروین پور

بزرگان نابینا (رودکی)

رودکی

ابوعبدالله بن عبد الرحمن آدم شاعر نابینای معروف عهد سامانیان در سال 260هجری قمری در رودک از قراء سمرقند متولد شد.

وی که از بدو تولد نابینا بود در 8سالگی به ترانه سرایی پرداخت. او بربط وچنگ را بخوبی مینواخت وآوازی خوش و دلپذیر داشت.

نصربن احمد سامانی او را به دربار خود راه داد ولی از آنجا که او روحی آزاد داشت نتوانست اختلاف طبقاتی بین درباریان و توانگران را با دیگر مردم اجتماع تحمل کندو این تفاوت ها را در سروده هایش با همدردی بیان میکرد.به همین علت سامانیان او را مورد خشم قرار دادندو از دربار اخراجش کردند.وی پس از آن به زادگاهش رودک بازگشت و همچنان در ترانه هایش به وصف

زندگی واندیشه ی بلند بشری میپرداخت.

رودکی در دوران کودکی قرآن را حفظ کرد و به آموختن اساس وپایه علم موسیقی همت گماشت و در دوران جوانی به سیر و سیاحت پرداخت و به شهرت رسید.نبوغ وی در دوران پختگی پدیدار شد و آثار اصلی و پر ارزش خود را در این دوران نوشت .  

دوران کهولت بر ای رودکی،تهیدستی،نیازمندی و دوری از دوستان بود.رودکی در حدود یک میلیون و سیصد هزار بیت شعر سروده که تنها دو هزار  بیت آن باقی مانده است. وی در سال 329 هجری قمری وفات یافت.شایان ذکر است که سال ها پس از وفات رودکی،صدرالدین عینی،پس از کوشش های فراوان،مقبره او را در تاجیکستان یافت و در جشن هزاره ی وی مجسمه اش را در این مقبره نصب کرد.

ذکر این نکته لازم است که یک هیات علمی پیکر تراش و انسان شناس به یاری اشعار شاعر و روش های انسان شناسی،طرحی از چهره ی رودکی فراهم آوردند و بدین وسیله مجسمه ی او را ساختند.

تنظیم:نیلوفر پروین پور 

داستان (مادر)

مادر

یک چشم نداشت.من از او متنفر بودم...اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم.

آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟

روز بعد یکی از هم کلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره دلم می خواست یک جور

خودم رو گم و گور کنم.کاش زمین دهن وا می کرد و منو...کاشمادرم یه جوری گم وگورمی شد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا می خوای منو بخندونی وخوشحال کنی چرا نمیری؟اون هیچ جوابی نداد...

دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.سخت درس خوندم و موفق شدم

برای ادامه تحصیل به سنگاپوربرم.اونجا ازدواج کردم واسه خودم خونه خریدم زن وبچه وزندگی...

اززندگی بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.تا اینکه یه روز مادر اومد دیدنم سال ها منوندیده بودو

همینطور نوه هاشو وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون می خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو

دعوت کرده بیاد اینجا اونم بی خبر سرش داد زدم:چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها مو بترسونی؟

گم شو از اینجا!همین حالا اون به آرامی جواب داد:خیلی معذرت می خوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و

بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد.یک روز یک دعوت نامه اومد دم در خونم تو سنگاپوربرای شرکت در جشن

تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی به همسرم دروغ گفتم به سفر کاری میرم.بعد از مراسم رفتم به اون کلبه

قدیمیمون البته فقط از روی کنجکاوی.همسایه ها گفتن کهاون مرده. اونا یک نامه به من دادن که ازشون خواسته

بود بدن به من:

ای عزیز ترین پسرم من همیشه به فکر تو بوده ام منو ببخش که به خونت اومدم و بچه هاتو ترسوندم.

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینکه باعث خجالت توشدم خیلی متاسفم.آخه میدونی...وقتی تو خیلی کوچیک بودی

تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادیبه عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ

میشی با یک چشم بنا براین مال خودم رو دادم به تو برای من افتخار بود که پسرم با اون چشم می تونست بجای من

دنیای جدید رو بطور کامل ببینه با اون همه عشق وعلاقه من به تو.

 

تنظیم کننده:نیلوفر پروین پور